|
شنبه 11 مرداد 1393برچسب:, :: 14:5 :: نويسنده : skybanoo
15/8/89دلم خیلی شور میزنه میترسم اگه فرهاد به من خیانت کنه چی؟اگه بره با یکی دیگه؟چون اونروز که بهش زنگ زدم بهم گفت سمیه با چند نفر دیگه دوستی که وقتی برای من نداری ؟گفتم با دو سه نر دیگه هم هستم واسه همینم برای تو این وسط هیچ وقتی ندارم...گفتم خوب واقعا تو فکر میکنی من با این وضعیتم میام بهت خیانتم میکنم؟مرده شور اون فکرتو ببرن اره؟بعد خندید و گفت منم فعلا با کسی اشنا نشدم اما قولم نمیدم نشم...نمیدونم راست میگفت یا داشت منو اذیت میکرد؟؟؟خیلی نگرانم:((اگه بخاد بهم خیانت کنه هیچ وقت نمیبخشمش.16/8/89امروز به فرهاد زنگ زدم اخه نمیخاستم تنها و بیکار بمونه تا بهم خیانت کنه :(گفت دیشب رفته بوده نمایشگاه تا شاید من بیامو اونجا ببینتم اما بجای من دوستم پگاه رو دیده بوده...حالا خداکنه این هفته بشه برم ببینمش...فراد گفت اگه دوباره فاطمه بهش زنگ زد این دفعه شمارشو میده به من تا حال دختررو بگیرم...17/8/89دیگه هرروز به فرهاد زنگ میزنم برام مهم نیست بابام بفهمه فقط نمیخام بهم خیانت کنه...من میمیرم...بهم گفت ی کاری بکن بیا بیرون ببینیم دیگه همو گفتم باشه سعیمو میکنم از خدامه...اما این هفته بتونمم نمیرم اخه سرما خوردم نمیخام از من سرما بخوره...دوست ندارم اذیت بشه...18/8/89امروز فرهاد گیر داده بود زودتر همو ببینیم گفتم باشه هفته دیگه...ریحانه میگفت امروز قبل اومدنش به مدرسه رفته بوده ی سر تا خونه همکلاسیش که امروز بیچاره رو زنگ زدن باباش بیاداون که رفته بوده خونه دوستش از مدرسه باباشو خاستن منو که اگه هفته دیگه برم جا فرهاد با فرهاد ببیننم که اخراجمم میکنن اوه اوهموندم برم یا نرم!!!!19/8/89امروز فرهاد ی جوری بود...میگفت ی کاری بکن زودتر بیای بیرون گفتم باشه دیگه...گفت نگا سمیه من تا وقتی باهات میمونم که تو بتونی بیای بیرون و ببینمت بتونیم هر دقیقه بهم اس بدیم اینجوری فایده نداره....گفت یا همه چیو ی جوری خودت درست کن تا باهم بمونیمو بهم خیانت نکنیم یا که بیا تموم کنیم من برم با یکی دیگه...اصلا جا خوردم باورم نمیشد با من اینجوری حرف بزنه....اصلا نمیفهمه درک نمیکنه که من فقط 14 سالمه همین کارایی ام که براش میکنم خیلی انجامش برام سخته....20/8/89بعداز ظهر مامانم داشت با خالم صحبت میکرد (تلفنی)ی دفعه دیدم رفت تو تاریخچه تماسها و شماره فرهادو دید....هیچی دیگه باز من بدبخت شدم....زنگ زد به فرهاد ...فرهاد همش ردی میداد....تا اینکه بالاخره گوشیشو جواب داد...صدای ی زن بود ...ی زن گوشی فرهادو جواب داد به گمونم مامانش بود...مامانم بهش گفت چرا سمیه رو ول نمیکنی؟دست از سرش بردار این بچست عقل نداره...به پسرتون بگین اینو هوایی نکنه...مامان اونم گفت خانم این خطو من تازه خریدم من با دختر شما کاری ندارم بگین دختر شما مزاحم ما نشه ماکه زنگی نمیزنیم به شما شما زنگ زدین...باز دوباره ی شوک دیگه بهم وارد شد....اخه یعنی چی؟؟؟؟یعنی چی که من مزاحم اونم ؟یعنی چی که این منم که همش زنگ میزنم به اون ؟خیلی بهم بر خورد اما مامان فرهاد راستم میگفت این منم که همش دنبال اونم نه اون...23/8/89از اونروز دیگه نه من بهش زنگ زدم نه اون تا امروز بالاخره نتونستم تحمل کنمو زنگ زدم اما کاملا سرد حرف زدم...گفت چرا سردی؟گفتم بخاطر حرفای مامانته چون گفت این منم که دنبال توامو تو دوسم نداری.توام کنارش بودی اما هیچی نگفتی چرا؟گفت بخدا بخاطر خودت این حرفارو زده مامانم که مامانت باز چیزی نگه....گفتم تو دوسم نداری تو سرت با چند نفر دیگه ام لابد گرمه...کلی قسم خورد که با کسی نیست ...اما بازم باهاش سرد بودم...داشت اشکم در میومد که دیگه خدافظی کردم باهاش...نمیدونم خودمم دارم چیکار میکنم ...هم بهش زنگ میزنم هم باهاش سردم...24/8/89امروز فرهاد تک زد خونمون...من بهش زنگ زدم...نه سلامی نه علیکی گفتم چیه؟دیدم خودش نیست خاهر کوچولوشه....خیلی سر صدا میومد بعد یهو فرهاد معذرت خاست گفت ببخشید خاهرم زنگ زده خونتون...گفتم باشه خداحافظ...گفت نه قطع نکن دل خودمم برات تنگ شده بود....گفت من معدرت میخام مامانم حرفای خوبی به مامانت نزد ببخشید...منم جز بخشیدن کار دیگه ای نمیتونستمم بکنم وابستش شده بودم دیگه....بعد سر شوخیو خودش باز کرد ...گفت خواهرم خیلی اذیت میکنه باید بزنمش...گفتم اگه اون اذیت میکنه بچست عیب نداره نباید بزنیش که...بزنیش منم تورو میزنم...گفت اخ جون با چی میزنی؟گفتم با هرچی که باشه.گفت بدم اینو دستت بزنی؟گفتم خفه شو ....گفت حالا بابای بچت کیه؟خواهرش از اونرور گفت :باباش فرهاده...فرهادم خندید گفت راست میگه دیگه بچهگفتم بیخود ...تو دست بزن داری من نمیخام تو باباش باشی...اصلا بچه ی من یتیمه...گفت خوب بزار من باباش بشم دیگه از من بهتر کجا میخای پیدا کنی؟گفتم بابا زیاده برای بچه ی من فقط خوبش کمه.گفت من به این خوبی پس چی ام؟گفتم اه چرا اینجوری میکنی این حرفا چیه میزنی؟میخام برم ی چیزی بخورم گشنمه....بعدشم خداحافظی کردیم...خوشم نمیاد بی تربیت میشه....میگه بدم دستت بزنی....کصافت....25/8/89امروز که بهش زنگ زدم همون اول گفت:ف:میشه یک سوال ازت بپرسم؟س:میدونم چی میخای بپرسی...باور کن دوستتدارمو با کسی نیستم...ف:خوبه میدونی چی میخاستم بپرسم....حالا خداییش دوسم داری؟اخه چند وقته ضدحال میزنی همش تا ی چیزی میگم بهت برمیخوره...انگار من غریبه ام برات..وتروخدا بخاطر من اگه دوسم داری این اخلاقتو عوض کن اینقدر ضدحال نزن...جنبه داشته باش یکم...س:ایگه تو از این اخلاق من خوشت نمیاد منم از این که تو بی ادبی خوشم نمیاد پس توام اخلاقتو عوض کن...ف:اگه اخلاقت درست شد باهاتم اگه نشد تموم میکنیم چون من غریبه نیستم که من دوستتدارمو میخام باهات راحت بحرفم.س:باشه کم کم سعی میکنم یکم تو رفتارم تغییر کنم.27/8/89دیشب من و مهشید (دختر خالم)مامان و بابام و خالم رفته بودیم خرید لباس...تو یکی از پاساژا که بودیم از یک پالتویی خیلی خوشم اومد (تو مغازه چندتا پسر جوان هم بودن یکیشون خیلی ناز بود)رفتم تو اتاق پرو و اومدم بیرون دیدم هنوزم تو مغازستو خیلی بهم نگاه میکنه....بلههههه دیدم کارتشو گرفته تو دستش تا بهم بده...راستش خیلی خوشگل بود یکم وسوسه شدم...اما همونجا سریع گفتم دیگه پالتو نمیخام خوشم نیومد وقتی پوشیدمش(الکی گفتم خیلی هم قشنگ بود)فقط میخاستم از اونجا بیایم بیرون تا وسوسه نشم...رفتم تو اتاق پالتورو در اوردم اومدم بیرون دیدیم نیست خداروشکر پسره...از مغازه اومدیم بیرون دیدم بیرون واستاده شمارشو اورد سمت دستم (مامانمو خالم داشتن جلوتر راه میرفتن)بازم ازش نگرفتم شمارش افتاد رو زمینو من سریع فرار کردم پیش مامانم....درسته فرهاد به خوشگلیه اون نبود اما حداقل دوسم که داره.......29/8/89امروز قبل رفتن به مدرسه رفتم ی ربع فرهادو ببینم هم خوب بود هم بد....خوب بود چون برای اولین بار یهویی لبامو بوس کرد....بد بود چون همش بجای اینکه به من بگه سمیه میگفت فاطمه...اعصابم خورد میشد....اما از اینکه یهویی لبامو بوس کرد ی حس خاصی دارم تا حالا اینجوری نبودم30/8/89به فرهاد زنگ زدم گفتم چرا اینقدر اسم فاطمه رو بجای اسم من میاوردی؟؟؟نکنه باهاش دوس شدی؟ف:حالا مگه چی شده دوبار اسمشو اوردم؟؟؟تو چرا اینقدر شکاکی؟؟؟وقتی نامه تو خوندم ی حس خاصی داشتم فکر میکردم عشقمون واقعیه...اما حالا دیگه اون حسو ندارم تو شکاکی...شکاتم همه الکیه....این منم که احمقم با شرایطی که داری تا حالا فقط باتو موندم..این منم که احمقم میام بهت میگم فاطمه زنگ میزنه محلش نمیدم.من باید مثل بقیه پسرا باهات باشم ازت سو استفاده کنم تا بفهمی و قدر بدونی...گفتم باشه حالا اعصابت خورده بعدا حرف میزنیم طلبکار بای(گوشیو روش قطع کردم)شروع کرد به زنگ زدن به خونمون ...چندباری زنگ زد جواب ندادم بعد روفت رو مخمو جوابشو دادم...ف:ببخشید...من خیلی زیاده روی کردم باهات...اصلا بیا دیگه در مورد هیچکی حرف نزنیم...گور بابای هرچی فاطمست خوبه؟اصلا اون ارزشی نداره که بخاطرش من دله عزیزمو بشکونم...دیگه اسمشو نمیارم...س:اشکال نداره مهم نیست.ف:داشتی گریه میکردی؟؟؟س: نهف: یعنی برات مهم نبودم؟؟؟س:مهم بودی اام داشتم یکم با خودم خلوت میکردم برا همین جوابتو نمیدادم الانم باید برم مدرسه دیرم شده کار نداری؟؟؟ف:نه برو دوستتدارم سمیه...س: منم دوستتدام خداحافظ...2/9/89امروز به فرهاد که زنگ زدم کنار باباش بود تو ماشینشون....گفت ی سوالگفتم بپرسگفت اگه بیام خاستگاریت جوابت چیه؟شوکه شدم موندم چی بگم... گفتم کو تا هفت ساله دیگه تا اون موقع خیلی اتفاقا میوفته شایدم نیای خاستگاریم....گفتم اخلاقا عوض میشه بالاخره شایدم من تورو نخام تو منو نخای شاید به تفاهمی نرسیم...گفت شایدم برعکس؟؟؟شاید اخلاقامون عینه هم بشه چون فقط با همیمگفت اصلا تا حالا به این خاستگاری فکر کردی؟؟گفتم نه که دروغه....اره فکر کردم...گفت به چیش فکر کردی...مامانم اومد نشد بهش بگم و خداحافظی کردیم...ولی با این حرفاش یکم خوشحالم کرد همینکه فهمیدم جلو باباش حداقل داره بهم میگه بیاد خاستگاریم....3/9/89امروز ظهرا بودم رفتم فرهادو دیدم یهویی ی کاری کرد تعجب کردم که هیچ از خجالت اب هم شدم...داشتیم تو کوچه راه میرفتیم خیلی ام خلوت بود سر ظهر بود خوب...بعد ی دفعه دستشو کرد تو یغه مانتوم خیلی غیر منتظره بود ..اصلا توقعشو ازش نداشتم...ناراحت شدمو فهمید ....گفت خوب خانم خودمی چیه مگه؟باز همونجا یهویی چسبید بهمو این دفعه برا اولین بار ی لب طولانی ازم گرفت...همش فشارم میداد تو بغل خودش....اخر که میخاست بره اروم تو گوشم گفت بزرگشون کن...گفتم چیو میگی؟؟؟گفت بالاتنه تو میگم...گفتم گمشو دیونه باز حرفا خاک تو سری زدی؟؟؟؟خندید و رفت منم رفتم مدرسه...بخاطر کاریکه کرده بود نه سرکلاس حواسم جمع خودم بود نه موقع خاب فهمیدم کی روشن شد هوا...
نظرات شما عزیزان: reza
ساعت17:29---11 مرداد 1393
چقدر بیشعور بوده این فرهاد
|